مثل يه شير زخمي طول و عرض سالن رو طي مي كردم ، طناز داشت دخترش رو روي دستش مي خوابوند .
اه خسته شدم ، چرا هي مثل پاندول ساعت اينطرف و اونطرف ميري بگير بشين .
من اينطوري راحت ترم ، ناراحتي نگام نكنم .
باشه نگات نمي كنم اما ...
اما چي ؟
طنين لج نكن .
لج نمي كنم ولي اين حرف آخر منه .
چرا داري آيندشو خراب مي كني ؟
من خواهرشم و نمي خوام ديگران بشن دايه دلسوزتر از مادر .
من هم چغندرم نه .
تو هم شدي لنگه اونا ، اصلا به اونا چه تو زندگي ما دخالت مي كنند .
اين پيشنهاد احسان بود .
پيشنهاد هر كس ... مگه نمي گي پيشنهاد ، خب من اين پيشنهاد و رد مي كنم .
اين يه پيشنهاد سازنده ست .
بفرماييد اين تصميم سازنده ست .
چه فرقي مي كنه ؟
فرقش اينه كه پيشنهاد ميدن براي قبول كردن يا نكردن ولي تصميم ، كاريه كه قصد عمل كردن بهش رو دارند .
اه ول كن تو هم ، ملا لغتي شدي .
اين حرف آخر منه .
من هم خواهرشم .
اما سرپرستش منم .
طناز با دلخوري گفت :
طنين !
اصلا تو چكار داري تمام مسئوليتش با منه ، تو سرت به زندگي خودت باشه .
چون دوستش دارم برام مهمه چه آينده اي در انتظارشه .
چه شستشوي مغزي تميزي ، ببينم اين اجداد شوهرت ساواكي نبودن .
نه ،اما فكر كنم توي نطفه تو يك جهش ژني صورت گرفته و تو يكي كله خر شدي .
احترام فراموش شده ، نه ؟
احترام به آدمي ميزارند كه به ديگران احترام ميزاره ، نه به تو كه حرف حرف خودته .
من همينم نميتوني تحمل كني ميتوني بري .
تابان از اتقش بيرون آمد و گفت :
مگه كر هستيد داد مي زنيد ، من نخواستم تو پا در ميوني كني طناز .
تو هم عقلتو مثل اين از دست دادي .
اصلا به من چه بزنيد همديگه رو بكشيد ، اين بچه رو بده من ديوونه شد .
خوبه براي تو دارم جوش ميزنم .
تابان چيزي نگفت ، هستي رو بغل كرد و دوباره به اتاقش رفت .
طنين از خر شيطون پياده شو .
مرغ من يه پا داره ،نه .
من احمقو بگو كه دارم مخم رو پياده مي كنم تا تو رضايت بدي ... من مي فرستمش انگليس ، ببينم كي مي خواد جلوي منو بگيره .
قيمش من هستم .
تو خودت نياز به قيم داري .
اين مربوط به خودم ميشه .
طنين هيچ مي دوني از وقتي كه مامان فوت كرده و تو هم استعفا دادي و خونه نشين شدي ديگه نمي شه تحملت كرد ، توي اين شش ماه شدي يه عجوزه بد اخلاق .
مجبور نيستي اينجا بياي و منو تحمل كني .
اين چه روشيه تو انتخاب كردي ، نمي شه با تو حرف زد . به خاك مامان قسم طنين ، اگر اخلاقتو عوض نكني ديگه باهات حرف نمي زنم .
واي اگر اين كارو كني من ميميرم ، حرف زدن با تو برام مثل تنفس اكسيژنه .
مسخره مي كني ، امتحانش ضرر نداره .
طناز حوصله ندارم بس كن .
به آشپزخانه رفتم و خودم را مشغول دم كردن چاي كردم ، طناز دنبالم آمد و گفت :
طنين اين فرصت طلايي رو از تابان نگير ، اون مي تونه اونجا هم فوتبالشو ادامه بده و هم درسشو بخونه .
تابان همين جا و توي همين شهر هم مي تونه درسشو بخونه و فوتبال بازي كنه ، لازم نكرده از اين كشور بره .
طنين ، وظيفه من وتو در مقابل تابان خيلي بيشتر از بچه هاي ديگه ست و كوتاهي ما باعث ميشه وقتي بزرگ شد بگه شما اين كارو نكردين و اون كارو نكردين اما اگر پدر و مادر داشتم اين كارو مي كردن .
تو اگر نگران گلايه تابان در آينده هستي از حالا خودتو بكش كنار چون اگر بنا بر گلايه باشه ، اگر بفرستيم بره اون ور دنيا باز هم ميگه اگر پدر و مادر داشتم آواره نمي شده .
اه گربه مرتضي علي ... هر چي ميگم يه جوابي ميده ... من رفتم .
طناز به حالت قهر رفت ومن هم به اتاقم برگشتم يعني اتاق سابق مامان ، از وقتي فوت كرده بود اين اتاق رو بدون اينكه تغييري توش ايجاد كنم براي خودم برداشتم . حتي روي تختش مي خوابم و پتوي اونو روم مي كشم و تمام غمم رو فراموش مي كنم .
***
روي زمين كنار قبر مامان و بابا نشستم و دستام رو دور زانوانم حلقه كردم و به خط نستعليقي كه نام مامان رو روي سنگ سرد حك كرده بود نگاه كردم . گورستان در اين وسط هفته پاييزي خلوت بود و آفتاب نيمه جان سعي مي كرد آخرين توانش رو براي گرم كردن زمين بكار ببرد اما نا موفق بود . جعبه خرما روي سنگ بود و گاهي رهگذري روي پا مي نشست و فاتحه اي مي خواند ، دانه اي خرما بر مي داشت و مي رفت دنبال روزگار خودش ...
سايه اي رويم افتاد و من فارغ از دنياي اطراف ، در خودم بودم . رهگذر ديگري نشست و فاتحه خواند اما توقفش كمي زيادتر از ديگران بود ، كم كم نسبت به حضورش كنجكاو شدم و سرم را بلند كردم . نگاهم در يك جفت نگاه گرم نشست ، نگاهي كه منو ياد سالهاي قبل در يك نيمه شب مي انداخت .
سرما مي خوري روي زمين نشستي .
نه ... اين طرفا .
رفتم خونه نبودي و فكر كردم رفتي ديدن هستي ، با طناز تماس گرفتم گفت مي تونم اينجا پيدات كنم .
طناز ! ... با من قهر كرده ... كار داشتي دنبالم مي گشتي .
آره كارت دارم ... چرا قهر ؟
يه اختلاف نظر ... چيكار داشتي ؟
نگاه حامي مرا مي سوزاند ، به سنگ گرانيت خيره شدم و او گفت :
ميدوني آدم ركي هستم و از مقدمه چيني خوشم نمياد ... چرا نميزاري تابان بره ؟
چرا مي خواهيد از من جداش كنيد ؟ پدرمو ناپدريت گرفت ،خواهرمو برادرت ، مادرمو دنيا ازم گرفت و حالا همه با هم دست به يكي كردين همين يه برادررو از من بگيرين .
با پدرت از نزديك آشنايي نداشتم اما مادرتو به اندازه مامانم دوست داشتم ، خواهرت هم رفته پي زندگيش و كسي اونو از تو نگرفته . تابان هم چند ساي ديگه ميره .
حالا تا چند سال ديگه .
اين خودخواهيه .
اين خودخواهي نيست ، من دارم براش هم مادري مي كنم هم پدري .
طنين تو داري به خاطر خودخواهي خودت آينده اون بچه رو خراب مي كني .
برادر منه ، چه سنگيني روي شونه هاي تو داره ... همه اين جنگ و جدل رو تو شروع كردي .
برادرت هست درست ،اما من هم به آينده اش علاقمندم .
من نمي خوام كسي به برادرم ترحم كنه .
اين ترحم نيست ، اسفنديار در حقت بد كرد و من دارم ديني رو كه به گردن اون بود بر مي گردونم .
من نمي خوام تو اداي دين كني .
من اين كارو براي تو انجام نمي دم ، تابان لياقت بهترين ها رو داره و لايقه اينكه توي يك شرايط عالي درس بخونه و رشد كنه . اون بچه چه گناهي كرده كه بايد اين همه غم رو تحمل كنه ، بزار از اين محيط دور بشه تا بتونه غم بي پري و مادري رو التيام ببخشه و به آيندش اميدوار باشه .
اون طاقت دوري منو از نداره
از كججا اينقدر مطمئني ( با احتياط افزود ) من باهاش حرف زدم ، حرفي نداره اما گفته فقط در صورت رضايت تو .
به حامي نگاه كردم ، ضربه آخررو زد و من خلع سلاح شدم .
طنين مي دونم تابان رو خيلي دوست داري و ترتيبي مي دم هر وقت دلتنگش شدي بري ببينيش ، حالا چي ميگي .
بدون اون حامي ، من خيلي تنها مي شم .
اين تنهايي رو خودت انتخاب كردي .
من باز هم فكرم را بلند بلند گفتم ! لحظه اي به حامي خيره شدم و به حرفهاش فكر كردم به تابان ، به اين چند سال پر ماجرا .
آه پر سوزي كشيدم و گفتم :
چه زود خانواده ام نابود شد .
درسته پدر و مادرت در قيد حيات نيستن اما شما سه تا هم با هم ميشيد خانواده ... خانواده نيازي ... درسته كه تابان از شما دور مي شه اما شما سه تا بايد هميشه با هم و پشت هم باشيد .
باشه قبول ، اما يه شرط داره . تابان بايد درسش تمام شد برگرده و نبايد اونجا موندگار بشه .
من از جانب تابان قول ميدم .
حس يه قاصدك رو داشتم اسير دست باد كه به هر طرف مي بردنش ، اما باز هم هيچ جايي نداشت و گيج و سر درگم بود.
طنين ... تو داري گريه مي كني ؟
درهم شكسته و خرد شده گفتم :
اين اشك ناتوانيه .
ناتواني ! آن هم تو ؟ اگر تمام دنيا ناتوان باشن قبول مي كنم اما نا تواني تورو نه .
بدون تابان چكار كنم ؟
يه كار خوب ... با من ازدواج كن .
مثل آدمي كه ضربه نهايي به سينه اش خورده باشه ، شدم و حس كردم دارم به عقب پرت مي شم .
چرا اينطوري نگام مي كني حرف بدي زدم ، نكنه باز هم جوابم منفيه .
قلبم فرياد ميزد آره قبوله اما عقلم ميگفت ، نه درخواستشو رد كن .
نه .
نه!
فرياد حامي توي شهر خاموش پيچيد .
چرا كس ديگه اي تو ...
به خودم جرات دادم و به حامي نگاه كردم و گفتم :
حامي حاضرم همين جا به خاك پدر و مادرم قسم بخورم كه جز تو هيچ مردي نتونست يخ قلبمو آب كنه و تنها مردي كه فكر كردن بهش به من حس خوشايندي مي داد تو بودي و هستي اما ... حامي ، من و اين آتيش كينه از هم جدا نشدني هستيم ... سعي كردم به حرفت عمل كنم و با عشق تو اين آتيش رو خاموش كنم اما نشد ، بخدا نشد . حامي دوستت دارم ، تو اولين و آخرين عشقمي و تا زماني كه منو تو گور بزارنباز هم عاشقت باقي مي مونم اما نمي تونم ، از توانم خارجه ...
كاش زماني كه اسفنديار اصرار داشت قبول مي كردم و تو رو به عقد خودم در مي آوردم ، اونوقت ديگه اين همه عذاب نمي كشيدم .
در اون صورت تو مي شدي شريك اسفنديار و من تا ابد از تو بيزار مي شدم .
اگر زنم بودي و ازمن بچه داشتي با حالا فرق مي كرد.
اگر زنت بودم و بيست تاهم بچه داشتم يك روز به آخر عمرم مانده بود رهات مي كردم و ديگه اسمتو نمي آوردم . بهم زمان بده .
من چهل سالمه مي فهمي ... باشه بهت فرصت ميدم ، چقدر ميخواي يك سال ، دو سال ... ده سال ،بيست سال .
نمي دونم ، شايد بشه به آينده اميدوار بود .
طنين امروز هم آينده روزهاي گذشته است ... من سه بار از تو خواستگاري كردم و اميدوار بودم توي اين سومين بار جوابمو بگيرم .
حامي ، من تو بد شرايطي هستم .
تو قبول كن نامزد من شي همون طور كه نامزد فواد بودي ، اگر ديدي نمي توني تحملم كني تركم كن .
حامي از من بگذر ، آدمي كه نمي تونه با خودش كنار بياد زندگيتو خراب مي كنه . منطقي باش .
طنين ، عشق منطق سرش نمي شه .
پس من عاشق نيستم كه دارم عشق و منطق رو زير راديكال مي برم .
تو زيادي عاقلي ... وجدانتم خيلي بيداره . طنين ، تو خيلي پاكي و من همه اينها رو مي خوام . تو هم بچه اي هم يك انسان بالغ ، قول ميدم مثل يه ديوار محكم باشم كه تو فق بهش تكيه بدي اما كنارم بموني و با من باشي ... چرا گريه مي كني ؟
حامي دوستت دارم اما برو ، برو فراموشم كن .
چرا ؟
من ... من نمي تونم فقط برو ، من براي تو بهترين رو مي خوام و من بهترين نيستم .
تو برام بهتريني چرا نيستي ، من تو رو مي خوام با تمام سلول هاي بدنم با تمام وجود . تو نمي دوني با من چكار كردي ، يك روز آمدي به من اعتراف كردي عاشقمي اما تا شب نشده رفتي به خواستگاري كس ديگه جواب دادي . تو مي دوني شبي كه شنيدم تو نامزد شدي تا صبح راه رفتم و مثل ديوونه ها با خودم حرف زدم و سيگار كشيدم . مي دوني چند بار تو رو تعقيب كردم و از اينكه كنار فواد نشستي آتيش گرفتم و صدام در نيومد . شب عروسي احسان ، شب تولد دوباره من بود ... هر روز و هر شب انتظار مي كشيدم خبر ازدواج تو رو بشنوم و اين انتظار داشت منو مي كشت اما روي پا پيش گذاشتن رو نداشتم . تو چي مي دوني از دردها من ... تو فقط خودتو مي بيني .
ديگه تحمل شنيدن حرفهاي حامي رو نداشتم ، بلند شدم و از حامي دور شدم . خودش رو به من رسوند و بي رحمانه بازويم رو گرفت و گفت :
كجا فرار مي كني برگرد همين جا ...
دوباره سر قبر والدينم ايستاديم و حامي ادامه داد :
همين جا كنار قبر عزيزانت ، تا از تو جواب مثبت نگيرم نميزارم بري ، تو بايد به من جواب مثبت بدي حتي اگر شده به زور .
بهتره با احسان تماس بگيري و بگي دو تا چادر بياره برامون اينجا برپا كنه تا ابد موندگارشيم .
حامي شكست خورده پرسيد :
يعني تا ابد نمي خواهي به من جواب مثبت بدي ؟
ديگه زير اون نگاه ياراي مقاومت نبود ،گفتم :
حامي ، پشيمون نمي شي ؟
در سكوت نگاهم كرد ادامه دادم :
قبول اما يه شرط داره ... هيچي ازت نمي خوام جز يه مهريه سنگين .
تمام دار و ندارم رو مهرت مي كنم .
مهريه من عشق توئه ، مي توني اين مهريه سنگين رو بدي ... عندالمطالبه .
حامي با لبخندي پر از آرامش ، چشمش رو باز و بسته كرد ... سكوت محض بود و من بودم و حامي ، هيچ كس و هيچ چيز نبود و شاهد عقدمان دلهاي عاشقمان و گور پدر و مادرم بود .
نظرات شما عزیزان: